منتقل کردن پیام کسی به دیگری، پیام گزاردن، پیام رساندن، برای مثال گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی - لغت نامه - پیام گزاردن)
منتقل کردن پیام کسی به دیگری، پیام گزاردن، پیام رساندن، برای مِثال گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی - لغت نامه - پیام گزاردن)
پیغام گزاردن. رساندن سخنی یا نامۀ متضمن گفتاری از کسی بدیگری. پیام آوریدن: یارب از فردوس کی رفت این نسیم یارب از جنت که آورد این پیام. ؟ سعدی. تا پای مبارکش ببوسم قاصد که پیام دلبر آورد. سعدی. نسیم سبزه و بوی ریاحین پیام آورده از خسرو به شیرین. ؟
پیغام گزاردن. رساندن سخنی یا نامۀ متضمن گفتاری از کسی بدیگری. پیام آوریدن: یارب از فردوس کی رفت این نسیم یارب از جنت که آورد این پیام. ؟ سعدی. تا پای مبارکش ببوسم قاصد که پیام دلبر آورد. سعدی. نسیم سبزه و بوی ریاحین پیام آورده از خسرو به شیرین. ؟
پیش آوریدن. رجوع به پیش آوریدن شود، به حضور آوردن. به نزدیک آوردن. به خدمت آوردن. بردن نزد...: دگر روز بنشست بر تخت خویش چو دیوان لشکر بیاورد پیش. فردوسی. هر که را شعری بری یا مدحتی پیش آوری گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی. منوچهری. خوردنیها بصحرا مغافصه پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی. (تاریخ بیهقی). متظلمان و ارباب رجوع را بخوانید، چند تن پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). آچارهای بسیار از دسترشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). در پیش آوردن (فضل ربیع) فرمان چیست... مثال داد که وی را پیش آرند. عبداﷲ طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیعرا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید در پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). سلاح آنچه یافته اند پیش باید آوردن. (تاریخ بیهقی ص 114). دفتر پیش آرو بخوان حال آنک شهره ازو شد بجهان کربلاش. ناصرخسرو. ، عرض کردن: آنکه را کاین سخن شنید ازش باز پیش آر تا کند پژهش. رودکی. ، عرضه کردن: چو پیش آرند کردارت به محشر فرومانی چو خر به میان شلکا. رودکی. چنین است آئین گردنده دهر گهی نوش پیش آورد گاه زهر. فردوسی. هم اندر زمان چون گشاید سخن به پیش آردآن لافهای کهن. فردوسی. به کارخویش خود نیکو نگه کن اگر می دادخواهی، داد پیش آر. ناصرخسرو. زرق پیش آر چو زراق شود با تو سربه سر باش و همی دار به مقدارش. ناصرخسرو. طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست. سعدی. خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود. سعدی. کسی آزار درویشان تواند جست لاواﷲ که گر خود زهر پیش آری بود حلوای درویشان. سعدی. ، نزدیک آوردن. هوی ̍ تفجیل. (منتهی الارب) : خیز و پیش آر از آن می خوشبوی زود بگشای خیک را استیم. خسروی. چنین است کردار گردان سپهر گهی درد پیش آورد، گاه مهر. فردوسی. برخیز و فراآی و قدح پرکن و پیش آر زان باده که تابنده شود زو شب تاری. فرخی. ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر وز نوک قلم درّ سخنهات فروبار. ناصرخسرو. چون در بگشادند قرص نان جوی و نمک پیش آوردند. (قصص الانبیاء ص 99) ، آغاز کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن: نفرمود کس را ز یاران خویش که آرد یکی پای در جنگ پیش. فردوسی. کنون رزم کاموس پیش آوریم ز دفتر به گفتار خویش آوریم. فردوسی. طلیعۀ لشکر دمادم کنید تا لشکر گاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم. (تاریخ بیهقی). نه دانش باشد آن کس را نه فرهنگ که وقت آشتی پیش آورد جنگ. نظامی. ، از حد معمول جلوتر آوردن چیزی چنانکه به مجاور درآید. - پیش آوردن شکم، کلان ساختن آن بسبب آبستنی یا فربهی. رجوع به کلمه پیش در معنی برو بالا شود. ، حاصل آوردن. محصول دادن. نتیجه دادن: چه چیز است کآن ننگ پیش آورد همان بد ز گفتار خویش آورد. فردوسی. یکی شادی آنگه رساند بمرد که پیش آورد ده غم و رنج و درد. اسدی. جز پشیمانی نباشد ریع او جز خسارت پیش نارد بیع او. مولوی. ، ایجاد کردن: میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا. قصار امی. - پیش آوردن پاسخ یا سخن و جز آن، اظهار کردن آن. ابراز کردن آن: چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش. فردوسی. ز گرشاسب آزادی آورد پیش همان نیز خاتون از اندازه بیش. اسدی (گرشاسب نامه). یکی بندی ام شکوه آورد پیش. سعدی. - پیش آوردن چیزی را، مقدم آوردن. زودتر آوردن آنرا: که نام بزرگی که آورد پیش کرا بود ازآن برترآن پایه بیش. فردوسی. - پیش آوردن عذر (پوزش) و جز آن، تمهید کردن عذر (پوزش) و غیره: بدین کار پوزش چه پیش آورم که دلشان به گفتار خویش آورم. فردوسی. زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش. فردوسی. جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری. منوچهری. سبیط سالی بخراج خواستن آمد و مهتر غسانیان را نام ثعلبه بود. از وی مهلت خواست و تنگدستی پیش آورد... (مجمل التواریخ و القصص). چه عذر آرم از ننگ تردامنی مگر عجز پیش آورم کای غنی. سعدی. - پیش آوردن کسی را، بر سر او آوردن: دلش پر ز اندیشۀشهریار بدان تا چه پیش آردش روزگار. فردوسی. چه آورد پیشش بد روزگار که چون بود با اومرا کارزار. فردوسی. صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش کایزد همه را آنچه کنند آرد پیش. فرخی. پس از چند سال آن نکوهیده کیش قضا حالتی صعب آورد پیش. سعدی. افراث، پیش آوردن کسی را تا هدف ملامت مردم گردد. بکع، پیش آوردن کسی را چیزی که ناخوش آید او را. (منتهی الارب). ، نصیب ساختن: ز گنج جهان رنج پیش آورد از آن رنج او دیگری برخورد. فردوسی. گر بگذرد از تو یک بدش فردا ناچاراز آن بترت پیش آرد. ناصرخسرو. گهی راحت کند قسمت، گهی رنج گهی افلاس پیش آرد، گهی گنج. نظامی. غریبی که رنج آردش دهر پیش به دارو دهند آبش از شهر خویش. سعدی. گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد دگر غم همه عالم به هیچ نشماری. سعدی. ، در نظر گرفتن. توجه یافتن: ورت آرزوی لذت حسی بشتابد پیش آر زفرقان سخن آدم و حوا. ناصرخسرو
پیش آوریدن. رجوع به پیش آوریدن شود، به حضور آوردن. به نزدیک آوردن. به خدمت آوردن. بردن نزد...: دگر روز بنشست بر تخت خویش چو دیوان لشکر بیاورد پیش. فردوسی. هر که را شعری بری یا مدحتی پیش آوری گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی. منوچهری. خوردنیها بصحرا مغافصه پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی. (تاریخ بیهقی). متظلمان و ارباب رجوع را بخوانید، چند تن پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). آچارهای بسیار از دسترشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). در پیش آوردن (فضل ربیع) فرمان چیست... مثال داد که وی را پیش آرند. عبداﷲ طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیعرا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید در پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). سلاح آنچه یافته اند پیش باید آوردن. (تاریخ بیهقی ص 114). دفتر پیش آرو بخوان حال آنک شهره ازو شد بجهان کربلاش. ناصرخسرو. ، عرض کردن: آنکه را کاین سخن شنید ازش باز پیش آر تا کند پژهش. رودکی. ، عرضه کردن: چو پیش آرند کردارت به محشر فرومانی چو خر به میان شلکا. رودکی. چنین است آئین گردنده دهر گهی نوش پیش آورد گاه زهر. فردوسی. هم اندر زمان چون گشاید سخن به پیش آردآن لافهای کهن. فردوسی. به کارخویش خود نیکو نگه کن اگر می دادخواهی، داد پیش آر. ناصرخسرو. زرق پیش آر چو زراق شود با تو سربه سر باش و همی دار به مقدارش. ناصرخسرو. طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست. سعدی. خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود. سعدی. کسی آزار درویشان تواند جست لاواﷲ که گر خود زهر پیش آری بود حلوای درویشان. سعدی. ، نزدیک آوردن. هِوی ̍ تفجیل. (منتهی الارب) : خیز و پیش آر از آن می خوشبوی زود بگشای خیک را استیم. خسروی. چنین است کردار گردان سپهر گهی درد پیش آورد، گاه مهر. فردوسی. برخیز و فراآی و قدح پرکن و پیش آر زان باده که تابنده شود زو شب تاری. فرخی. ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر وز نوک قلم دُرّ سخنهات فروبار. ناصرخسرو. چون در بگشادند قرص نان جوی و نمک پیش آوردند. (قصص الانبیاء ص 99) ، آغاز کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن: نفرمود کس را ز یاران خویش که آرد یکی پای در جنگ پیش. فردوسی. کنون رزم کاموس پیش آوریم ز دفتر به گفتار خویش آوریم. فردوسی. طلیعۀ لشکر دمادم کنید تا لشکر گاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم. (تاریخ بیهقی). نه دانش باشد آن کس را نه فرهنگ که وقت آشتی پیش آورد جنگ. نظامی. ، از حد معمول جلوتر آوردن چیزی چنانکه به مجاور درآید. - پیش آوردن شکم، کلان ساختن آن بسبب آبستنی یا فربهی. رجوع به کلمه پیش در معنی برو بالا شود. ، حاصل آوردن. محصول دادن. نتیجه دادن: چه چیز است کآن ننگ پیش آورد همان بد ز گفتار خویش آورد. فردوسی. یکی شادی آنگه رساند بمرد که پیش آورد ده غم و رنج و درد. اسدی. جز پشیمانی نباشد ریع او جز خسارت پیش نارد بیع او. مولوی. ، ایجاد کردن: میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا. قصار امی. - پیش آوردن پاسخ یا سخن و جز آن، اظهار کردن آن. ابراز کردن آن: چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش. فردوسی. ز گرشاسب آزادی آورد پیش همان نیز خاتون از اندازه بیش. اسدی (گرشاسب نامه). یکی بندی ام شکوه آورد پیش. سعدی. - پیش آوردن چیزی را، مقدم آوردن. زودتر آوردن آنرا: که نام بزرگی که آورد پیش کرا بود ازآن برترآن پایه بیش. فردوسی. - پیش آوردن عذر (پوزش) و جز آن، تمهید کردن عذر (پوزش) و غیره: بدین کار پوزش چه پیش آورم که دلشان به گفتار خویش آورم. فردوسی. زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش. فردوسی. جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری. منوچهری. سبیط سالی بخراج خواستن آمد و مهتر غسانیان را نام ثعلبه بود. از وی مهلت خواست و تنگدستی پیش آورد... (مجمل التواریخ و القصص). چه عذر آرم از ننگ تردامنی مگر عجز پیش آورم کای غنی. سعدی. - پیش آوردن کسی را، بر سر او آوردن: دلش پر ز اندیشۀشهریار بدان تا چه پیش آردش روزگار. فردوسی. چه آورد پیشش بد روزگار که چون بود با اومرا کارزار. فردوسی. صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش کایزد همه را آنچه کنند آرد پیش. فرخی. پس از چند سال آن نکوهیده کیش قضا حالتی صعب آورد پیش. سعدی. افراث، پیش آوردن کسی را تا هدف ملامت مردم گردد. بکع، پیش آوردن کسی را چیزی که ناخوش آید او را. (منتهی الارب). ، نصیب ساختن: ز گنج جهان رنج پیش آورد از آن رنج او دیگری برخورد. فردوسی. گر بگذرد از تو یک بدش فردا ناچاراز آن بترت پیش آرد. ناصرخسرو. گهی راحت کند قسمت، گهی رنج گهی افلاس پیش آرد، گهی گنج. نظامی. غریبی که رنج آردش دهر پیش به دارو دهند آبش از شهر خویش. سعدی. گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد دگر غم همه عالم به هیچ نشماری. سعدی. ، در نظر گرفتن. توجه یافتن: ورت آرزوی لذت حسی بشتابد پیش آر زفرقان سخن آدم و حوا. ناصرخسرو
تلف کردن. خسارت دیدن. تباه کردن: خاکپای خاک بیزان بوده ام تا گنج زر کرده ام سود ار بهین عمری زیان آورده ام. خاقانی. بچین زلف تو چشمم ز راه دریابار ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد. کمال اسماعیل (از آنندراج). - بزیان آوردن، تلف کردن. تباه کردن. فاسد و خراب کردن. در هم ریختن: تا در آن شهر غله و دیگر اسباب خریدندی و به زیان آوردندی به آب و آتش و در چاه ها ریختن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 57). می گفت عمر عزیز بزیان آوردم. (کلیله و دمنه). گفت ای خداوند آن هر دو نظامی معربدند و سبک مجلس ها را به عربده برهم شورند و بزیان آرند. (چهارمقالۀ نظامی). گفت فرامرز را ندیدم ندانم چگونه است اما بهرام منافق است و اندیشه می کنم کار بزیان آرد. (تاریخ طبرستان)
تلف کردن. خسارت دیدن. تباه کردن: خاکپای خاک بیزان بوده ام تا گنج زر کرده ام سود ار بهین عمری زیان آورده ام. خاقانی. بچین زلف تو چشمم ز راه دریابار ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد. کمال اسماعیل (از آنندراج). - بزیان آوردن، تلف کردن. تباه کردن. فاسد و خراب کردن. در هم ریختن: تا در آن شهر غله و دیگر اسباب خریدندی و به زیان آوردندی به آب و آتش و در چاه ها ریختن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 57). می گفت عمر عزیز بزیان آوردم. (کلیله و دمنه). گفت ای خداوند آن هر دو نظامی معربدند و سبک مجلس ها را به عربده برهم شورند و بزیان آرند. (چهارمقالۀ نظامی). گفت فرامرز را ندیدم ندانم چگونه است اما بهرام منافق است و اندیشه می کنم کار بزیان آرد. (تاریخ طبرستان)
هستی دادن. بوجود آوردن. پدید کردن. نمودن: چنانکه این پادشاه را پیدا آرد (خداوند) و با وی گروهی مردم دررساند اعوان وخدمتگاران وی که فراخور وی باشند. (تاریخ بیهقی). همی گویی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجود ترا پیدا. ناصرخسرو. ، آشکار کردن: و در دولت و نوبت خویش منزلت او پیدا آرند. (کلیله و دمنه)
هستی دادن. بوجود آوردن. پدید کردن. نمودن: چنانکه این پادشاه را پیدا آرد (خداوند) و با وی گروهی مردم دررساند اعوان وخدمتگاران وی که فراخور وی باشند. (تاریخ بیهقی). همی گویی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجود ترا پیدا. ناصرخسرو. ، آشکار کردن: و در دولت و نوبت خویش منزلت او پیدا آرند. (کلیله و دمنه)
پیام فرستادن. پیام دادن. پیغام دادن: نزد آن شاه زمین کردش پیام داروئی فرمای زامهران بنام. رودکی. چرا چو سوی تو نامه و پیام نفرستد ترا بهر کس نامه و پیام باید کرد. ناصرخسرو
پیام فرستادن. پیام دادن. پیغام دادن: نزد آن شاه زمین کردش پیام داروئی فرمای زامهران بنام. رودکی. چرا چو سوی تو نامه و پیام نفرستد ترا بهر کس نامه و پیام باید کرد. ناصرخسرو
رساندن پیغام. گزاردن پیغام. رساندن سخنی از کسی بدیگری: ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شود پیغام من بدو بر و پیغام او بیار. فرخی. مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجه ها آورده و جلاد آمده و پیغام می آوردند از خواجۀ بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 368). آنوقت پیغام آوردند از امیر و پس بپرسش خود امیر آمد. (تاریخ بیهقی ص 363). غلامی بود خرد... که پیغام سوی جد و جدۀ من آوردی. (تاریخ بیهقی). دیگر روز مسعدی نزدیک من آمد و پیغام خوارزمشاه آورد. (تاریخ بیهقی). فراش پیری بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی. (تاریخ بیهقی). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد... که خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است. (تاریخ بیهقی). گر تو پیغامی ز من آری و زر پیش تو بنهند جمله جان و سر. مولوی. ور تو پیغام خداآری چو شهد که بیا سوی خدا ای نیک عهد. مولوی
رساندن پیغام. گزاردن پیغام. رساندن سخنی از کسی بدیگری: ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شود پیغام من بدو بر و پیغام او بیار. فرخی. مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجه ها آورده و جلاد آمده و پیغام می آوردند از خواجۀ بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 368). آنوقت پیغام آوردند از امیر و پس بپرسش خود امیر آمد. (تاریخ بیهقی ص 363). غلامی بود خرد... که پیغام سوی جد و جدۀ من آوردی. (تاریخ بیهقی). دیگر روز مسعدی نزدیک من آمد و پیغام خوارزمشاه آورد. (تاریخ بیهقی). فراش پیری بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی. (تاریخ بیهقی). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد... که خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است. (تاریخ بیهقی). گر تو پیغامی ز من آری و زر پیش تو بنهند جمله جان و سر. مولوی. ور تو پیغام خداآری چو شهد که بیا سوی خدا ای نیک عهد. مولوی
پیه گرفتن. پیه رستن بر. درآمدن پیه گرد عضوی. پیه ناک شدن عضو حیوان یا آدمی، نابینا شدن: بعد عمری کامشب آن مه محفل آرای من است پیه اگر چشم رقیب آرد چراغم روشن است. تأثیر (از آنندراج). و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 354 شود
پیه گرفتن. پیه رستن بر. درآمدن پیه گرد عضوی. پیه ناک شدن عضو حیوان یا آدمی، نابینا شدن: بعد عمری کامشب آن مه محفل آرای من است پیه اگر چشم رقیب آرد چراغم روشن است. تأثیر (از آنندراج). و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 354 شود
مشهور شدن. (ناظم الاطباء). صاحب شهرت و آوازه شدن. به نام و شهرت رسیدن. نام آور شدن: با کفش ابر می ندارد پای با دلش بحر می نیارد نام. انوری. رجوع به نام آور و نام آوری شود. - نام به ابر اندر آوردن، بلندنام گشتن. شهرت جهانی یافتن. بلندآوازه شدن: یکی نامداری بد ارژنگ نام به ابر اندر آورده از جنگ نام. فردوسی
مشهور شدن. (ناظم الاطباء). صاحب شهرت و آوازه شدن. به نام و شهرت رسیدن. نام آور شدن: با کفَش ابر می ندارد پای با دلش بحر می نیارد نام. انوری. رجوع به نام آور و نام آوری شود. - نام به ابر اندر آوردن، بلندنام گشتن. شهرت جهانی یافتن. بلندآوازه شدن: یکی نامداری بد ارژنگ نام به ابر اندر آورده از جنگ نام. فردوسی
آشکار کردن ظاهر کردن: و در دولت و نوبت خویش منزلت او پیداآرند، هستی دادنبوجود آوردن: می گویی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا. (ناصر خسرو)
آشکار کردن ظاهر کردن: و در دولت و نوبت خویش منزلت او پیداآرند، هستی دادنبوجود آوردن: می گویی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا. (ناصر خسرو)